شوری که در سر دارم از تو عشق بی پرهیز!
هرجا دیارت می شود دنیای من آنجاست
در چشم مولانا جهان یعنی همان تبریز
امشب که فرهادت در آغوش اجل خواب است
راحت بگیر آری ! تو هم در بستر پرویز
حتی مرا با وعده ی فردا نکردی شاد
دیروز بی تو ، حال بی تو ، آه! فردا نیز
جام حیاتم از رسیدن سخت خالی بود
ای مرگ ! شاید جام آخر را کنی لبریز
همچون درختان مرگ را آغاز می دانم
آماده ام ای «پادشاه فصل ها پاییز»
(از دوست عزیزم محمد علیزاده)
آخه من نمیدونم که چرا شاعر پاییز رو پادشاه فصل ها گفته؟ پاییز فقط آدم رو یاد بدبختی هاش میندازه. تو این فصل انگار همه ی غم های دنیا میاد رو سر آدم. ادمی همش دلتنگ و خسته است. من که ااصلا حس خوبی نسبت به پاییز ندارم. تنها چیزیش که خوبه اینه که هوا گرفته و بارانی و بوی نم خاک میاد که بوی این نم بهترین بوی دنیاست. ولی جدای از این حرف ها هیچ چیز تو این دنیا بی حکمت نیست و حتما حکمتی در این فصل ها در کار است. خدا عالم.